مثل دریا...(شهید حسن فتاحی ثانی)
□ وقتی از دور او را میدیدی، جدّی و متفکر بود، ولی تا چشمش به تو میافتاد، لبخندی می زد و با چهرهای شاد و مهربان به استقبالت می آمد. بسیار سادهپوش بود. قامتی نسبتاً بلند و لاغر داشت. با موهای صاف و پرپُشت متمایل به قهوهای و انگشتانی بلند و کشیده که با هر سرانگشتی برایت نوشته و بریدهای از روزنامه، اعلامیۀ گروههای مختلف و بالاخره هر چیز خواندنی را از جیبش بیرون میکشید و با حالتی خاص در گوشه و کنار دانشکده، توی راهرو، کنار باغچه های پر از گل بنفشه، داخل تریای شلوغ و صمیمی، روی نیمکت گوشۀ محوطه، زیر درخت بید مجنون... با آب و تاب تمام، میخواند.
جوابهایش همه مختصر و مفید بود و پوشیده در لفافهای از طنز. گاهی با شنیدن آن، خندهات میگرفت و بعد از کمی دقت اگر به عمق آن میرسیدی، شگفت زده میشدی. امکان نداشت لحظهای با او باشی، پند و پیامی را به زبان جدّی یا طنز به تو نرساند.
دوران جوانی با او در مسجد قائم آشنا شدم. جزء بچههای ثابت قدم مسجد محل به حساب میآمد. نزدیک پیروزی انقلاب، زمانی که شهربانی، در اوج تظاهرات و شور انقلابی مردم، امور نگهبانی شبانه شهر را رها کرده بود. مردم مجبور بودند برای حفظ امنیت شهر در مساجد محل جمع شوند و به نوبت با دست خالی یا با چوب دستی از منازل و مغازهها در کوچه و خیابان محافظت کنند. وقتی برای نگهبانی توی کوچه و خیابان با هم قدم میزدیم، او از هر دری سخن میگفت. نوار سخنرانیهای مختلف و اعلامیههای جدید امام را بین بچهها پخش میکرد. او پاس بخش همیشه ثابت مسجد قائم بود و بیشتر شبها، خودش هم کشیک می داد، چه بیدریغ و علاقهمند! با چشم های پُف کرده و کم خوابش کارها را بین بچهها تقسیم میکرد و شبها را فعال و پرتلاش و خستگی ناپذیر به صبح میرساند. اصلاً حسن کم خواب بود. خودش هم به کم خوابیاش اشاره میکرد و ما هم میدیدیم که واقعاً خیلی کم میخوابد. آری، حسن کم خواب بود و الحق «دیدۀ بیدار ما».
شب های سرد زمستان مشهد و صف طولانی سلف دانشجویی، طاقت آدم را طاق میکرد. در صف سلف سرویس ایستاده و سرم پایین بود، که دستی روی شانهام خورد؛ انگشتانی بلند و کشیده... برگشتم خودش بود، با لبخندی گفت: «میخواستم چشمهایت را بگیرم برای امتحان هوش، ولی دیدم نیازی نیست چون هوشی برایت نمانده!...».
با خندهای ادامه داد: «منظورم بوی غذای سلف است که هوش از سرتان برده!...» دستم را گرفت و از صف خارج شدیم. اصرار داشت آن شب مهمان آنها باشم. می گفت: «حسین و قاسم حتماً شامی روبهراه کردهاند. اوّل شام میخوریم و بعد ازروی بخار معده! تجزیه و تحلیل سیاسی را پی میگیریم، چهطور است؟ موافقی؟...»
در قسمت شرقی فلکۀ صاحب الزمان، خیابان بنبستی است که در انتهای آن، کوچهای باریک و قدیمی و پرپیچ و خم دیده می شود. درست نمیدانم پیچ چندم بود که به خانه شان رسیدیم، اتاق سادهای در طبقۀ بالا اجاره کرده بودند. درست حدس زده بود عدسی تند و تیزی ساخته و پرداخته بودند و جمعشان جمع بود و مهمان داشتند، یکی آرشیو روزنامۀ بنی صدر ـ انقلاب اسلامی ـ داشت، یکی طرفدار حزب جمهوری اسلامی بود و یکی...، خلاصه، همه اهل بحث و نظر...
بعد از شام، مباحثه ادامه داشت. حسن، میاندار بود و گاهی نقش داور را بازی میکرد. شب از نیمه گذشته بود از خستگی پلک هایمان سنگین شده بود، ولی حسن صحنهگردان پرجنب و جوش مجلس ما، سرحال و مقاوم بود.
بعد از پیروزی انقلاب، دانشگاهها باز شده بود. روزها از پی هم میگذشت. نفوذ گروههای سیاسی در دانشگاه بیشتر و بیشتر میشد و دستهبندی و گروهبازی ها شدیدتر.
دیگر اتاقی نمانده بود که به گروههای جدید واگذار کنند، حتی فضای خالی زیر پلّههای دانشکده هم از دست آنها در امان نبود. حسن، بهرغم گذشته، از بحث های روشنفکری و حرف های بدون عمل روشنفکرنمایان خسته شده بود. او تشنۀ کار و سازندگی برای محرومان بود. این را از حرفهایش، در سفری که برای دیدار امام(1) رفته بودیم، فهمیدم.
دانشجویی با لهجۀ آذری همراهش بود؛ سبیل های پهن و بلندی داشت. دایم با حسن بحث اعتقادی میکرد. آن طور که از حرف هایشان برمیآمد افکار مارکسیستی داشت و بعدها از حسن شنیدم که با علاقه و کنجکاوی خودش و اصرار حسن به این سفر آمده بود. جایشان هم صندلی عقب اتوبوس بود. چه در رفت، چه در برگشت، حسن صبر میکرد تا همۀ دانشجویان جابهجا شوند؛ برخلاف عدّه ای که با عجله به اتوبوسها هجوم میآوردند، او عجلهای نداشت و به قول خودش لژنشین بود و رعایت حال همه را میکرد.
یادم هست روز اولی که به قم، شهر مقدسی که آن روزها امام در آنجا اقامت داشتند، وارد شدیم، چهارشنبه بود. در ساعت معینی از صبح، امام بالای پشت بام میآمدند و مردم برای دیدار امام مانند سیلی خروشان به کوچه میریختند و جمعیت تو را مثل پرکاهی از ابتدای کوچه تا انتها با خود میبرد. چشمها گریان بود و دستهای نیازمند همه به طرف امام دراز بود.
سیل جمعیت مسیر کوچه را طی میکرد و در میدانگاهی منتهی به رودخانۀ کم آب که از وسط شهر میگذشت، پراکنده میشد. در آن میدانگاهی، حسن به طرفم آمد. من هم مثل بقیه حیران و گریان بودم، دستم را گرفت و گفت: «بیا تا چیزی نشانت بدهم.» به آن دانشجوی آذری اشاره کرد که در گوشهای به دیوار تکیه داده بود، دستمالی جلوی صورتش گرفته بود و از شدت گریه، شانه هایش میلرزید او با صدای بلند گریه میکرد.
حسن مدتی کنارش نشست و بعد با هم به حرم حضرت معصومه ـ سلام ا... علیهاـ رفتند. گویا بحثهای طولانی آن ها، بخصوص در طول سفر و دیدار چهرۀ امام، کار خودش را کرده بود. در راه بازگشت، وقتی که اتوبوس دانشجویان برای شام توقف کرد او را دیدم که در کنار حسن، در حال وضو بود.
در طول سفر حسن بارها این جمله را تکرار کرد: «الآن وقت ساختن خرابههاست. باید هر چه زودتر سازندگی را شروع کنیم. اگر نیت ما خیر باشد، عمل ما بیشتر از حرفمان اثر میگذارد.» شاید به همین دلیل بود که حسن بعدها بیشتر اوقات خود را در جهادسازندگی گذراند و محرومترین روستاها را برای خدمت انتخاب کرد. طرح «اردوی دوچاهی» به ابتکار او و یاری دوستان جهادی به اجرا درآمد. حسن آن قدر مصمم بود و میخواست هرچه زودتر به هدفش برسد که به محض آماده شدن مقدمات اردو، همان شب، با تلفن و سفارش و پیغام، عدهای از داوطلبان را جمع و جور کرد و همگی شبانه عازم دوچاهی شدند.
□ ماشین لندرور قراضه(2) با آن چراغ کم نورش از جاده خاکی به طرف جنوب، در جاده خلوت خفته در سیاهی شب، پیش میرفت. تازه در ابتدای راه بودیم و تا دل کویر راه زیادی مانده بود. نور کم سوی لندرور راهنمایی بود برای ماشین کمپرسی که کور و بدون چراغ، پشت سرش حرکت میکرد. لندرور آرام پیش میرفت و سیاهی شب را میشکافت. هرچه جلوتر میرفتیم، انگار سقف آسمان کوتاهتر میشد و ستارگان فراوانتر و روشنتر به نظر میرسیدند.
بچهها، بالای کمپرسی هر یک با پتویی بر دوش، دور هم حلقهزده بودند و چشمشان به ستاره های آسمان بود و خیره به کهکشان راه شیری مینگریستند. وسایل اردو در کنارشان تلنبار شده بود؛ از قبیل چوب و چادر و ریسمان و کتری، ... این ها پیش قراولان اردو بودند و داوطلبانه بالای کمپرسی نشسته بودند. چنان ذوق زده شده بودند که از خوشحالی سرود میخواندند و مشاعره میکردند. بقیۀ بچه ها هم قرار بود فردای آن روز با اتوبوس خط واحد به دوچاهی بیایند.
□ درست جلوی در ورودی چادر کهنه و بزرگ اردوگاه، سایهبانی با ستونهای چوبی برپا بود. سقفش را با گونی پوشانده بودند؛ انگار این سایهبان ایوان یا بهار خواب چادر بزرگ بود. فانوس زنگ زدهای بر تیرک چوبی سایهبان ، آویزان بود. زیر نور فانوس، سایه ها با وزش باد کویری تکان میخوردند، کوچک و بزرگ میشدند، گاهی سایهها آن قدر بلند و کشدار میشدند که در دهان تاریک شب در آن دورترها، محو میشدند.
بچهها خسته و کوفته، از تلاش روزانه، داخل چادر بزرگ به خواب سنگینی فرو رفته بودند. بیشتر دانشآموران دبیرستانی بودند و عادت به کار ساختمانی و حفر چاه و بنایی نداشتند، بخصوص روزهای اول اردو، کار خیلی طاقت فرسا و سخت بود. شبها برای خواب، همه داخل چادر جا نمیشدند. چند نفر زیر سایهبان می خوابیدند. حسن دیرتر از همه میخوابید و همیشه جایش کنار ستون چرب و برّاق سایهبان، درستزیر نور کم رنگ فانوس بود. همه که میخوابیدند، برای حسن، تازه اوّل کار بود. از زیر پتو، نیم خیز میشد و به تیرک سایهبان تکیه میداد، از جیب پیراهنش کاغذهای ریز و درشت در اندازههای مختلف بیرون میکشید و با مداد کوتاهی که از ته جیبش پیدا میکرد، شروع به نوشتن میکرد . حسن مسؤول اردو بود و جیبهایش بایگانی امور اداری و این کاغذها، پرونده های او. بادقت، نیازهای روز بعد را مینوشت تا سفارش کند که از شهر تهیهکنند، از مصالح ساختمانی گرفته تا مواد خوراکی(3) ... .
صدای خُرخُر شعبان بلند شد. حسن تکه سنگی کوچک روی کاغذها گذاشت تا باد آنها را پخش و پلا نکند. بعد، پتویش را برداشت و به طرف شعبان رفت. آهسته پتویش را روی او پهن کرد. آخر شعبان، سرمای سختی خورده بود؛ تب و گلو درد، نشانهاش بود.
حسن دوباره زیر نور فانوس نشست و به ستون سایهبان تکیهداد. در مقابل چشمانش شبِ کویر بود و بالای سرش انبوه ستارگان. اهالی دوچاهی هم به خواب رفته بودند. دوچاهی کوره دهی بود در قلب کویر تفتیده؛ روستایی که سالهای طولانی از یادها رفته بود و سردمداران رژیم گذشته حتی زحمت اندیشیدن به چنین جاهایی را به خود نداده بودند.
اولین روزی که حسن و دو نفر از دوستان جهادیاش به آنجا رفتند، اهالیِ وحشت زده و مبهوت روستا را دیدند که به محض نزدیک شدن ماشین، گریختند و به سوراخهایی که خانه نامیده می شد، خزیدند. آنها از روزنهها تازه واردان را میپاییدند. حسن و دوستانش مدتی بدون هیچ عکس العملی، منتظر ایستادند تا کمکم ترس و وحشت ساکنان فلک زدۀ روستا ریخت و آهسته از خانههای گلین بیرون آمدند و با احتیاط نزدیک شدند. ناگهان دیدند کودکی به نشانۀ ابراز محبت و دوستی، دستهای علوفه برداشته و به طرف ماشین میآید. با تعجب دیدند که علوفه را جلوی ماشین ریخت، تا به خیال خود به این مرکب خسته غذایی بدهد و غبار راه را از سر و رویش پاک کند. (4) گویا پای بشر متمدن قرن بیستم تا کنون به این نقطه از کرۀ خاکی نرسیده بود... .
آب آشامیدنی روستا از برکههای اطراف تأمین میشد. هرگاه آسمان کویر سخاوتی نشان میداد و آب در این برکهها جمع میشد و پس از مدت کوتاهی اگر بر اثر تابش آفتاب تبخیر نمیشد، جولانگاه کرمهایی بود که اهالی روستا آن را جزء جدانشدنی آب دانسته و آن ها را همراه آب مینوشیدند.
تنها سوغاتی که از دروازههای تمدن بزرگ گذشته بود و به آن روستا رسیده بود، اعتیاد به تریاک بود که بیشتر اهالی گرفتار آن بودند. بنابراین، حسن حفر چاه و ترک اعتیاد و مسائل بهداشتی را در اولویت قرار داد. در روزهای گرم تابستان و در سوز و سرمای زمستان، عاشقانه تلاش میکردند؛ حتی زمانی که دو ماه از شروع جنگ ایران و عراق میگذشت، کار اردوگاه دوچاهی متوقف نشده بود و هم چنان ادامه داشت... .
حسن در افکارش غرق بود و به دورترین نقطه، مرز بین ستارگان آسمان و زمین، به دل سیاه شب کویر نگاه میکرد. یادش آمد: «روزی یکی از اهالی دچار دردهای موضعی ناشی از ترک اعتیاد شده بود، به همین دلیل، بی قرار ، سر به صحرا گذاشت و چند روز ناپدید شد، حسن در هوای گرم و سوزان کویر، سر به دنبال گم شدهاش گذاشت تا بالاخره او را مدهوش در بیابان یافت. کیلومترها او را بر دوش گرفت تا او را به آغوش خانوادهاش باز گرداند.» (5) همان گونه که حضرت عیسی، برۀ رمیده از گلّه را تا مسافتی طولانی دنبال کرد و هنگامی که نفسزنان به او دست یافت، در آغوشش گرفت و مهربانانه در گوشش زمزمه کرد: « ای زبان بسته، کجا میرفتی؟ اگر نمییافتمت، گرفتار گرگ میشدی.»
□ حق داشت آفتاب کویر چهرۀ پسر را چنان سوزانده بود که بیبی در نگاه اول، او را نشناخت. به کلی، قیافهاش فرق کرده بود. لبخند مهربان حسن او را به خود آورد. حسن از اردوی دوچاهی برگشته بود. از زیر چتر درختان انار عبورکرد و بر تخت چوبی کنار حوض نشست، نمیدانست چگونه شروع کند. بیبی با سینی چای تازهدم آمد و کنارش نشست. حسن تصمیم خودش را گرفته بود. کار اردوی دوچاهی روی غلتک افتاده بود و او میتوانست این سنگر را ترک کند و به سنگر دیگری برود. بدون مقدمه رو به بیبی کرد و گفت: «میشنوی؟ »
ـ کدام صدا را، مادر؟
ـ صدا را نمیشنوی؟
ـ کدام صدا را، پسر جان؟
ـ همین صدای هل من ناصر ینصرنی را.
چشمان حسن پر اشک شده بود و به جانماز بیبی که روی قالیچه پهن بود، نگاه میکرد. بیبی به این روش برخورد حسن، عادت داشت. حرفهای دل حسن را تا آخرش خواند و با حکمت مادرانه همیشگیاش گفت: «السلام علیک یا ابا عبدالله...» (6)
□ قرار بود اتوبوس جهادگران اعزامی از استان خراسان به جبهه، برای نماز مغرب، در سبزوار، توقف کند. همۀ ما روی پلههای ساختمان جهاد سازندگی منتظر ایستاده بودیم. غروب بود و هوا کمکم تاریک میشد و انتظار ما طولانیتر. تا این که اتوبوسی به داخل خیابان قاضیزاده پیچید و جلوی پلههای جهادسازندگی توقف کرد. بچههای جهاد به استقبالشان رفتند.
بعد از اقامه نماز و کمی توقف قصد حرکت داشتند. بوی عطر سیب همه جا پیچیده بود. همهمه و سر و صدا از راهروی اتوبوس فروکش کرد. اتوبوس آمادۀ حرکت بود. ما همگی بیرون اتوبوس ایستاده بودیم. حسن از پشت شیشه اتوبوس با لبخندی بر لب و سیبی سرخ در دست، در ردیفهای آخر نشسته بود. گویا آخرین دیدار ما بود! غروب در صفحۀ آسمان، خونین ترین تابلویش را به نمایش گذاشته بود. اتوبوس در غروب غمگین خیابان قاضی زاده، در انتهای در ختان کاج، دورتر و دورتر میشد تا ناپدید شد.
□ صدای گلوله و انفجار خمپارهها و غرش توپ یک لحظه قطع نمیشد. هنوز چند قدم نرفته بودیم که باز سینه خیز میشدیم. به هر طرف که نگاه میکردیم، آتش و دود و خون و فریاد بود؛ محاصرهای وصف نشدنی.
دو روز تمام بود که میجنگیدیم. از ساعت ده صبح روز قبل حمله آغاز شده بود. ما به عنوان نیروی پیاده جلوی نیروهای ارتشی حرکت میکردیم. روز بسیار خوبی بود. ارتش، عراقیها را محاصره کرده بود. آن ها در حال فرار بودند. استوانههای غلیظ دود از لاشه های تانک های نیمه سوخته بلند بود و ما هم چنان پیشتاز بودیم ولی حدود ساعت چهار و نیم عصر پیشروی ها متوقف شد و نیروهای ما، در بیابان، بدون خاک ریز و بدون هیچ سنگری، شب را به سر بردند. همه در انتظار مرحلۀ دوم عملیات بودیم که قرار بود فردای آن روز ادامه یابد. آن شب هوا کاملاً تاریک بود، از مهتاب خبری نبود و آسمان شب غرق ستاره بود. تحرک دشمن تا نزدیک صبح برای ما محسوس بود و ما مهمّات چندانی نداشتیم. من و حسن نزدیک هم بودیم. او زمزمه میکرد: «... خدا زنده است، ناامیدی معنا ندارد و هو الحی الذی لا یموت،... ایاک نعبد و ایاک نستعین، لاوسیله لنا الیک الا انت.» (7)
مات و مبهوت به آسمان پرستاره نگاه میکرد؛ به یاد دوچاهی افتاده بود. درد دل های عمو محرم، دل نامه های خاله رقیه و غصههای عمو اصغر، حتی در آن شرایط جنگی، ذهن او را رها نمیکرد... .
... روز آخر هم که بغل جاده هویزه نزدیک پادگان حمید بودیم و در محاصرۀ کامل عراقیها، ازساعت سه و نیم، سه تا چهار بار، مارا بمب باران کردند. آن قدر صدای انفجارها و دود آتش زیاد بود، که کنار هم، صدای یکدیگر را نمیشنیدیم.
صدای انفجار مهیبی نزدیک ما برخاست، همه جا پر از گرد و خاک شد، کمی بعد رگبار پیاپی بر سرمان بارید. ناگهان چشمم به حسن افتاد؛ گلوله کالیبر پنجاه، مستقیم به قلب او اصابت کرده بود و خون پاکش فوران میکرد، انگشتان بلند و کشیدهاش در خاک هویزه فرورفته بود؛ همان انگشتانی که رضا صادقی بارها آن ها را در اردوی دوچاهی باندپیچی کرده بود و از او خواسته بود که دست از کار بکشد، ولی عجیب بود، حسن با این که تمام انگشتانش زخمی بود، به رغم سوزش دستانش، دایم با آب و آهک سرو کار داشت و دست از کار نمیکشید...
در همان محاصره، باز هم رضا صادقی، یار دیرین اردوگاه دوچاهی، در کنارش بود، او هم جزء «گروه اخلاص» سوسنگرد بود و میخواست او را از حلقۀ محاصره بیرون ببرد، ولی چگونه؟! شهید فاضل به او گفته بود: «در این نبرد، ما شهیدان زیادی خواهیم داد.»(8)
انگشتان کشیده و بلند حسن در آن لحظات در خاک هویزه آرام گرفت. او چندین بار در طول زندگی شهید شده بود و این آخرین بار بود.
آیا کسی به درد دل های عمو محرم ها، دلنامههای خاله رقیهها و دایی اصغرها خواهد رسید؟...
چشمهایش به رنگ دریا بود و خودش مثل دریایی ژرف و عمیق، نگاهی نافذ، روحی مواج، عمری پر فراز و نشیب و درونی پر از جوش و خروش داشت، واقعاً دریا بود، «دریا».
شهرام کافی ـ سبزوار
برگزیده از مجموعۀ مستند داستانی «کویر پُر ستاره». ص 15. حوزۀ هنری خراسان رضوی. سال 1388 . انتشارات سورۀ مهر.

شهید والا مقام «حسن فتاحی ثانی»محل شهادت: هویزه. 1359/10/16
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* ـ دربارۀ شهید «حسن فتاحی» ـ محل شهادت: هویزه. 1359/10/16
(1) ـ در بهار سال 1358، در محل کتابخانه مدرسه فیضیه قم، قبل از سخنرانی هفتگی امام ـ عصر پنج شنبه ـ برای مردم، دانشجویان دانشگاه فردوسی مشهد دیدار صمیمانه ای با ایشان داشتند و گوش جان به رهنمودهای امام سپردند.(2) ـاهدایی یکی از ادارات شهر به جهاد سازندگی تازه تأسیس!
(3) ـ نان و پنیر و خرما، پنیر و نان و خرما، خرما و ...!
(4) ـ خاطرات اعضای جهاد سازندگی.
(5) ـ همان.
(6) ـ مصاحبه با برادر شهید.
(7) ـ پرونده بنیاد شهید انقلاب اسلامی، ص 1 و مصاحبه با همرزم شهید.
(8) ـ مصاحبه شهید رضا صادقی
□ اوّل کار سخن از احد آغاز کنم با دل بیدار و بگویم به تو از دور سـلامی، ز ره عشــق کـلامـی... تو گـلِ تازه جـوانم! بشــنو جانِ کـلامــم: « رخ معشـوق جمـالی ست که دلدار ندارد ره معشوق کمالی ست که هر یار ندارد.»… *