برای شنیدن فایل صوتی این داستان «اینجا» کلیک کنید. رادیو معارف(ص 6، ردیف 1)

 

آن روز بارانی...*

زردی آفتاب لب دیوار بود. زیر درخت توت، گلیم کهنه ای پهن شده بود. آقا جواد به دو ماهی قرمز حوض زل زده بود. ماهی ها چرخی می زدند و خودشان را با عجله زیر شیر حوض می رساندند. آب از شیر قطره قطره فرو می افتاد. ماهی ها دهانشان را باز می کردند، دُمشان را تکان می دادند، کمی زیر قطره های آب زلال می ماندند و دوباره چرخی میزدند. بوی عطر کوکوی سبزی همسایه، رمق همه را بریده بود. چیزی به افطار نمانده بود.

در آن روز بلند و گرم تابستان، بچه ها هر یک گوشه ای وارفته بودند. محسن چرت میزد، محمد دراز کشیده بود و کتابی روی سینه اش گذاشته و به آسمان خیره شده بود؛ نمی دانم دنبال چه بود. ذوالفقار هر چند بچۀ شمال بود ولی با ما حسابی اُخت شده بود. او هم روزنامه ای را ورق می زد تا این که محمد از آن خمیازههای معروفش کشید؛ خمیازه های او بسیار طولانی و با صدای بلند از ته حلقومش برمی خاست و از همه مهمتر مسری بود! طبق معمول، به نوبت خمیازه کشیدیم و آخر کار، همه با هم خندیدیم. این هم یکی از تفریحات دانشجویی ما بود.

مهدی با قیافۀ جدی وارد حیاط شد. اول عینک و بعد کفشش را با آب حوض برق انداخت و رو به بچه ها گفت: « آقایان، نوبت هر کسی هست برود دنبال نان، دیروز نوبت آقا جواد بود، البته امروز هم آقا جواد افطاری دعوت دارد، خلاصه نوبت هر کسی که هست زودتر اقدام لازم مبذول دارند که دم افطار نانوایی شلوغ می شود.»

با شنیدن حرف های او، بین بچه ها بگومگو شروع شد. فقط آقا جواد ساکت بود و با لبخندی گرم دوستانش را نگاه می کرد.

آفتاب کاملاً پریده بود. صدای بگومگوهای دوستانه نمی آمد، مثل این که توافق کرده بودند، برای امر خود سازی، کما فی السابق، با نان کاک،(1) افطارکنند. بوی آشنای نیمروی دانشجویی، فضای خانه را پرکرده بود. وسط سفره، سبد پر از نان خشک را گذاشته بودند. صدای زنگ در بلند شد، همه با تعجب به هم نگاه کردند. یکی با نگرانی گفت: «اگر مهمان باشد چه کنیم؟» دیگری گفت: «چه عیبی دارد، از حال دانشجوجماعت باخبر می شوند.» محسن گفت: «خدا را چه دیدی، شاید آش نذری، تعارفی برای افطار، یا این جور چیزها باشد... .»

مهدی وارد شد و گفت: «آقایان، تجزیه و تحلیل نفرمایید، این دو تا نان سنگک داغ را آقا جواد، دم در تحویل داد و رفت.» بچه ها صلواتی فرستادند، خوشحال بر گرد سفرۀ افطار... جای آقا جواد خالی!

 

موهای سیاه و برّاقش برخلاف همیشه، نامرتب و پریشان بود، گونه ها و زیر چشمهایش کبود شده بود ولی گونۀ چپش کبودتر، جثّۀ لاغرش از همیشه کوچک تر به نظر میرسید، آثار خستگی در چهره اش پیدا بود. مردی کراواتی و درشت اندام، او را از کوچه به حیاط هل داد. چند نفر با آن ها وارد شدند، یکی دم در حیاط و دیگری جلوی در سالن و بقیه، پشت سر هم وارد هال شدند. به آقا جواد دستبند زده بودند و صورتش ورم داشت. با اشارۀ مرد کراواتی کلید را از جیب آقا جواد درآوردند و به اتاقش رفتند. البته ما از دیشب گوش به زنگ بودیم، دوستان دانشجویمان خبر دستگیری آقا جواد را همان روز قبل، نزدیک غروب، فوراً به ما رسانده بودند تا ما خانه را پاک سازی کنیم.

ساواک به خانه های دربستی دانشجویی خیلی حساس بود. ما هم قبل از اجرای آن تظاهرات عظیم خیابانی، هماهنگ کرده بودیم و قرارمان این بود که هر کس دستگیر شد، بگوید که "هم اتاقی" ندارد و با صاحبخانه ای به نام عامری، زندگی می کند. من و مهدی و محسن در خانه ماندیم و ذوالفقار و محمد را که به قول خودمان قیافه چریکی داشتند، از خانه به مدت نامعلوم تبعید کردیم. تمام کتاب ها و کارتن های نوار سخنرانی و دستگاه تکثیر و هر چه خطرناک به نظر می آمد، داخل اتاق آنها گذاشتیم، درش را قفل کردیم. یک جفت کفش و دمپایی زنانه که توی انباری از عهد بوق مانده بود، تمیز کردیم و پشت در اتاق قرار دادیم؛ مثلاً خانۀ صاحبخانه است که به مسافرت رفته!

اتاق آقاجواد را هم کاملاً پاک سازی کردیم تا توانستیم، ابتکار به خرج دادیم و ظاهرش را عادی جلوه دادیم. با وجود این، باز هم سر و صدا و بد و بیراه و فحاشی ساواکی ها از داخل اتاق آقاجواد به گوش میرسید. تمام اتاق را به هم میریختند و جست و جو می کردند. همۀ وسایل را زیر و رو می کردند. یکی از مأموران با شلوار جین به پا، هیکل گرد و خپله اش را به اتاق ما رساند و با کفش هایش وارد شد. صورتش به رنگ شیرمال های پف کردۀ دست فروشان بالا خیابان میمانست. از زیر عینک دودی بی ریختی که به رنگ سبیل های حنایی اش بود، نگاهی به قابلمۀ روی چراغ والور کرد و با لهجۀ غلیظ مشهدی گفت: «آب گوشت دِرِن؟» محسن تعارفی کرد و او هم سؤال هایی دربارۀ آقاجواد پرسید. ما طبق قرار قبلی خودمان، جواب هایی را دادیم که قرار بود آقا جواد یا هرکسی که احتمالاً دستگیر میشد، همان جواب ها را در ساواک بدهد... .

گویا موفق شدیم، جواب هایمان یکی بود. چون مأمور با اشارۀ مافوق کراواتی اش از ما تشکر کرد و رفت. یکی شان توی راهرو می گفت: «دیدی یِرِه، نگفتُم مالی نیس... .» (2)      

سکوت سایۀ سردش را به تمام خانه انداخته بود. آنها آقاجواد را با خود بردند. مهدی چشم هایش پر از اشک بود، حرف نمی زد، بغض گلویش را گرفته بود. محسن به نماز ایستاد. من هم عکس مصلحتی آن خوانندهای را که از وسط مجله ای جدا کرده و به دیوار روبه رو نصب کرده بودیم، از دیوار کندم و مچاله اش کردم.

سفره همچنان وسط اتاق پهن و منتظر مانده بود و... جای آقا جواد خالی!

 

دل آسمان پر بود. ابرهای سیاه با سرعت حرکت می کردند. صدای رعد و برق پیدرپی به گوش می رسید. توفان و گرد و خاک هم شروع شد. به مصلی ـ گلزار شهدا ـ رسیده بودم. صدای پیچیدن باد کویری میان برگهای سوزنی کاج های قبرستان، شنیدنی بود. پرچم بالای قبور شهدا به شدت تکان می خورد. حال عجیبی داشتم. قطره های درشت باران، تک و توک بر زمین میافتاد. به نزدیکی آقا جواد رسیده بودم، چه آرام زیر درخت کاجی، منزل کرده بود. آقاجواد خیلی تمیزکار و منظم بود. شدت باران هر لحظه بیشتر می شد. کنارش نشستم. سنگ مزارش با آب باران شسته می شد. به آهستگی پردۀ روی عکسش را بالازدم، نگاه مهربان و موهای صاف و مرتب، با آن خال بزرگ روی گونهاش تمام خاطرات دوران دانشجویی را زنده کرد، قیافه اش درست مثل همان روز بارانی بود. اکنون سالها از آن روز می گذرد. آن روز هم هوا ابری بود و باران باریده بود. حیاط خانۀ پدری، آجرفرش بود. بوی کاهگِل، بوی نعنای باغچۀ کوچک مان، فضا را پر کرده بود. در حیاط را که به رویش باز کردم، همین قیافه را داشت؛ نگاهی مهربان، تبسمی برلب، با وقار خاصی قدم به خانه ما گذاشت.

نگاهش به شعلۀ چراغ علاءالدینی که تازه کنارش روشن کرده بودم، خیره مانده بود. همانطور که سرش پایین بود، جوابم را می داد. گاهی سرش را بالا می آورد و با انگشتانش ضربه ای به نفت دان بخاری می زد. گفتم: «آقا سید، کم پیدایی؟ گمانم از تعطیلی دانشگاه همدیگر را ندیده ایم.»

ـ مدتی گرگان بودم، آنجا کتاب فروشی داشتم. تنها بودم. گاهی نمایشگاه کتاب برپا می کردیم و این جور کارهای فرهنگی. (3) ولی الآن با آن گروه کار نمی کنم، یعنی مدتی است با آنها قطع رابطه کرده ام... .

آهی کشید و ادامه داد: «احساس کردم نمی توانم آن طوری که باید، برای انقلاب کار کنم. علاوه بر این، ایمانی هم به این جریان و گروهی که مارک آن را خورده ام، ندارم. بنابراین، از گرگان به مشهد آمدم و مسألۀ جدا شدنم از جمع را، مطرح کردم. دیدم گروه برای من یک حجابی(4) شده.»

گفتم: «آقا سید، چایی سرد شد بفرمایید.»

سرش پایین بود. مدتی ساکت شد و بعد رو به من گفت: «تو شاهد باش و به بقیۀ دوستان هم بگو من دیگر با آن ها کار نمیکنم بخصوص الان که دوره آموزشی بجنورد رو به اتمام است و به خواست خدا عزم جبهه دارم، اگر لایق بودیم و رفتیم و برنگشتیم، تو این جریان را به بقیه بگو.»

گفتم: «آقا سید، چه طور شد که از اول با این جریان همراه شدی؟»

گفت: «انگیزۀ من از پیوستن به این گروه،(5) کار برای انقلاب بود، با صراحت بگویم، فکر می کردم اینها میتوانند خط امام را تحقق بدهند،(6) ولی تصور من اشتباه بود. (7) اینها می گفتند ما رهبریِ امام را قبول داریم، ولی به قانون اساسی رأی ندادند و ما این را بعدها فهمیدیم چون ابتدا علنی نمی گفتند... بعضی وقت ها حکم میکنند که ما از امام بهتر می فهمیم، ولی من خودم به عینه می دیدم افرادی که رابطه ای تسلیمی با امام را پیش گرفت اند، بیشتر رشد کرده و خدمت کرده اند، البته تسلیم قلبی و عملی(8)...» 

آقا جواد آهی کشید و سرش را دوباره پایین انداخت و گفت: «خدا را شکر که به ضعف خود پی بردم و از آن گروه جدا شدم.» (9)

 یادش به خیر، آن روز تا غروب با هم صحبت کردیم، آخر سر گفتم: «آقا سید، بهتر نیست این حرف ها را به صورت کتبی بنویسی تا ماندگار شود، گفتن ما به دوستان و یا نقل و قول شفاهی، حجتی قوی برای دیگران نیست. اگر صلاح می دانی به طور مستدل بنویس.»

آقاجواد نگاه عمیقی به من کرد لبخندی زد و با کمی مکث با حالت طنز گونه ای گفت: «لابد گمان می کنید دست از جنازه ام برنمی دارند و مثل جنازۀ عباس هر کدام به یک طرف می کشند؟»

هر دو خندیدیم و سید ادامه داد: «به هر حال، پیشنهاد خوبی است. اتفاقاً دفترچۀ خاطراتی دارم، سعی می کنم بنویسم.» (10)        

این را گفت و بلند شد. قصد خداحافظی داشت. باران هم بند آمده بود. ابرها از آسمان رفته بودند و هوا صاف بود. آقا سید رفت. انگار او هم در ابرهای آسمان در افق دور محو شد. هنوز نگاه مهربان او با من حرف می زند و این حرفها روی شانه هایم سنگینی می کند. واقعاً جای آقا جواد خالی!

 

  ظهر داغی بود. به سایۀ ماشین پناه برده بودیم، روی خاک نشستیم و به ماشین تکیه کردیم. حاج کریم گره به ابرو انداخته و سفرۀ دلش را باز کرده بود:

«زمان جنگ دانشجویان زیادی آن جا می آمدند. مدتی جبهه بودند، ولی او با بقیه فرق داشت، زیر باران خمپاره های دشمن، همیشه پیش قدم بود تا برای بچه ها آب بیاورد. در کمتر دانشجویی آن فروتنی و تواضع را دیده بودم. آقا جواد آن قدر جذاب بود که همه را شیفتۀ خود کرده بود. حتی کسانی که فقط یک ماه دورۀ آموزشی دیده بودند به او اعتماد می کردند و تمام اسرار دلشان را به او می گفتند. یادم هست، اولین روزی که به خط آمده بود، باهم بیرون سنگر نشسته بودیم. آقا جواد تازه با گالن آب برگشته بود و کنار من بود. یک خمپاره آمد درست نزدیکی ما ولی به ما اصابت نکرد. داخل سنگر دیگری رفتیم، خمپارۀ دومی همان جا فرود آمد. آقا جواد گفت: "دستم خیلی داغ شده" و بعد ساکت شد. دقت کردیم، بعد از مدتی فهمیدیم که ترکش خورده، خیلی صبور بود. اصرار داشت که چیز مهمی نیست، عاقبت او را با "پیام پی" به عقب اعزام کردیم و بعد به سوسنگرد.» (11)

یک شب بعد از نماز عشا جلوی سنگر تنها نشسته بودیم. دوستان رزمنده دورتر از ما زیر نور کم رنگ چراغی، جمع شده بودند. آقا جواد به من گفت: «اول که ترکش خمپاره به دستم خورد با خود گفتم چه بد شد؛ اولین (12) روزی که به خط آمدم، ترکش به من اصابت کرد، ولی نفس شیطانی می گفت خوب شد که خورد، مدتی می توانی به این بهانه به جلو نروی ولی خودم فکر می کنم؛ در واقع، اینها امتحان های کوچکی برای ما آدم های ضعیف است تا ببینیم که چه می کنیم و چه عکس العملی نشان می دهیم. با عقل حسابگر به تنهایی نمی توان به طرف شهادت رفت و آن را توجیه عقلایی کرد، بلکه بالاتر از آن، عشق می خواهد...»

  حاج کریم بلند شد. با هم قدم زنان به طرف جادۀ اصلی رفتیم. من از نحوۀ شهادت آقا جواد پرسیدم. او گفت: «من و آقا جواد و یکی دیگر از دوستان، دیده بان بودیم و آن روز هم مشغول دیده بانی، حدود ساعت یک صبح در منطقۀ چزابه، اگر اشتباه نکنم... بیست و یکم فروردین ماه سال 1361 بود. (13) طبق دستور، آتش سنگینی از قبیل توپ و کاتیوشا روی مواضع دشمن ریختیم. به طوری که در نتیجه این آتش، دید نیروهای ایرانی نسبت به مواضع عراقیها، کم شد. ناگهان، صدای انفجاری بلند شد و گرد و خاک همه جا را فرا گرفت. بعد از چندی، ناخودآگاه فریاد زدم: «جواد... جواد...» بعد به طرف سنگر دویدم و دیدم جواد سرش را روی کیسه های شن گذاشته و هنوز نفس می کشد. ترکش خمپاره کلاه آهنی را دریده بود و بغل سر سیدجواد را گرفته بود، درحالیکه خون از سر وصورتش می ریخت، روح پاکش لحظه ای بعد، به ملکوت اعلی... .» (14) حاج کریم صدایش گرفت و دیگر نتوانست ادامه دهد... .

گفتم: «آقا جواد غیر از نامههایی که به خانواده نوشته، آیا دستخط دیگری هم دارد؟» گفت: «بله... این دفترچۀ خاطرات آقا جواد است...»

از جیبش فتوکپی دفترچه ای را درآورد و نشانم داد و گفت: «این یادگاری از او مانده، خیلی حرف ها زده، درد دل ها کرده... بگیر...»

دوباره راه رفته را برگشتیم، به کنار ماشین رسیدیم و به سایه ای پناه بردیم. با اشتیاق، گلبرگ های دفترچه خاطراتش را ورق زدم، بوی خوش نوشتارش اطراف مان را عطرآگین کرده بود: «...مهم انگیزه است، اگر انگیزه در جهت الله نباشد، کار صرفاً کار است و عمل زدگی ...»

رو به حاج کریم کردم و گفتم: «جداً جای آقا جواد خالی!»

 


 

حاج کریم نگاه معنی داری کرد و گفت:

«راهش پر رهرو باشد ان شاءا... .»

شهرام کافی

  بهار ـ 1383

 

 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(*) ـ دربارۀ شهید سیدجواد علوی مقدم دانشجوی رشته شیمی دانشگاه فردوسی مشهد.

متولد یکم آبان ماه 1336. شهادت بیست و دوم فروردین ماه 1361 . محل شهادت: تنگۀ چزابه.

(1) ـ نوعی نان خشک.

(2) ـ به نقل از دوست شهید و همین مضمون در مصاحبه با خواهر شهید.

(3) ـ به نقل از دفترچۀ خاطرات شهید در جبهه.

(4) ـ همان.

(5) ـ گروه میثمی.

(6) ـ نامۀ شهید به برادرش حسن علوی مقدم، همین مضمون در نامۀ برادرش؛ جلال علوی مقدم.

(7) ـ به نقل از دفترچۀ خاطرات شهید در جبهه.

(8) ـ همان.

(9) ـ همان.

(10) ـ مصاحبه با دوست شهید.

(11) ـ مصاحبه با همرزم شهید.

(12) ـ 22/12/1360 به نقل از دفترچۀ خاطرات شهید.

(13) ـ مصاحبه با همرزم شهید.

(14) ـ همان.

*          *          *

 

برگزیده از مجموعۀ مستند داستانی «کویر پُر ستاره». ص 57. حوزۀ هنری خراسان رضوی. سال 1388 . انتشارات سورۀ مهر.