توپولف

  سه شنبه  73/6/1

ساعت نُه وده دقيقه‌ی صبح از مشهد به «جدّه» پرواز داشتيم با هواپيمای "توپولف روسی".آن قدر پر سر و صدا بود که تمام پيچ و مهرههای صندلی و بدنه‌ی آن می ‌لرزيد. به قول يکی از همولايتيهای شوخ طبع؛ انگار از نوع ديزلی و گازوئيلی بود! چون  قسمت بدنه‌ی هواپيما که پشت موتورها  قرار داشت، در اثر دوده،کـاملا ً سياه شده بود.

با تحمّل حدود چهار ساعت، سروصداهای عجيب و غريب، بالاخره ساعت يک وبيست دقيقه‌ی بعد از ظهر وارد فرودگاه جدّه شديم. البتّه ناگفته نماند؛  نيم ساعت قبل از فرود هواپيما، از"جلوههای ويژه"! محروم نشديم، صدای فش فش بخار آب از سقف بلند شد و بخار غليظی، ابرگونه، بالای سر مسافران را پوشاندکه همه وحشت زده و مضطرب با نگاههای نگران، قصد فرار داشتند امـّا به کجا ؟!

از مهماندار خبری نبود ولی مدير کاروان که به عنوان "راهنما"، همراهمان بود و اتفاقاً بغل ‌دستم نشسته بود.سابقه‌ی اين جلوه‌ی ويژه را پرسيدم ولی ايشان در کمال خونسردی، اظهاربياطلاعی ‌کرد!

داخل سالن فرودگاه جدّه تا توانستيم به صف شديم... دوان دوان پشت اين پنجره... ...حملهكنان! پشت آن پنجره...صف بستيم و به خط شديم و خلاصه، مرتّب  فرمانهای چپ و راست و" اخم وتَخم" سعوديها را تحمّل کرديم. تعدادی دختران فيليپينی، حال به چه عنوانی؟... نميدانم. مثل ما، تازه از راه رسيده و وارد سالن فرودگاه شـده بودند. خيلی مسؤولان فرودگاه با آنها  مهربان بودند  و با قيافه‌ی خندان، خوشرفتاری ميکردند. همه‌ی آنها  فرمیبلوز ودامن‌ کوتاه به تن داشتند با موهايی کوتاه و صاف  و آرايشی" آنچنانی"! گوياهمگی مدل سال 1994 ميلادی بودند؛ يک اندازه، يک نواخت، همه  لبخند به لب، با چشمهايی تنگ. يکی از همراهان پرحرف که از بذلهگويی هم بيبهره نبود،گفت:

«لابـد چون دايم در حال لبخندند و هميشه‌ی خدا ميخندند، چشماشون کِشآمده و فقط شكاف و درزی از آن باز مانده و اين طور بادومیشده!»  

بگذريم... از قرار معلوم، ابتدای ورود، شيطان به سراغمان آمده... ناسلامتي ما زائريم.  استغفرا... !

اتوبوسهای بلندبالای «شرکت سابتکو»،  بيرون فرودگاه  منتظرمان بودند. بعد از حضورو غياب و راحت شدن خيال راهنمای کاروان، همه به قصد مدینه حرکت کرديم. توی اتوبوس از نان و آب بسته بندی هم محروم نشديم، به خصوصکه ساخت و بسته بندی يک کشور خارجی بود!

         تقريباً دو طرف جاده را، درتمام مسير، ديوارتوری و سيم خاردار* کشـيده بودند. تابلوهای بزرگ تبليغات اجناس خارجی، در تمام مسير،  محاصرهمان کرده بودند. به تنها رستوران بين راه که رسيديم، براي نماز توقف کرديم. بسيار مرتّب و تميز بود و اتفاقاً با اذان عصر همزمان شده بود و يک تيم فوتبال، همگی با لباس ورزشی زرد رنگ، به نماز جماعت ايستاده بودند. اين صحنه برای ما بسيار جالب بود.

*          *          *

       

 نزديک اذان مغرب باصدای صلوات وصدای گريه‌ی مسافران، وارد مدينه شديم. بعداز استراحتی كوتاه در محل اقامت وشركت درجلسه‌ی توجيهی مدير کاروان که در نمازخانه‌ی هتل برگزارشد، حدود ساعت نُه شب، به راه افتاديم وبالاخره ساعت ده، به نزديکی مسجدالنّبی رسيديم. تمام درهای ورودی  بسته بود و عدّهای کارگرساختمانی باصدای گوشخراش مته‌ی‌ برقی مشغولکاربودند.

  دراولين ديدار، بادرهای بستـه مواجه شديم. رو به روی حرم پيامبراکرم(ص) قبرستان بقیع بود، با نردههای  بلند آهنين و در آهنی بزرگ که قفل و زنجيرشـده بود. با دلی غمگين و پردرد برای دعای توسـل، کنار نردههای بقيع، رو به قبله نشـستيم. تاريکی و تنهايی بقيع، دل همه را به درد آورده بود و ماه،شاهد ما بود که بالایسرمان ايستاده بود و نورکم‌رنگش چشمان جستجوگر و گريان زائران را به سمت قبورشريف چهار معصوم، هدايت می ‌كرد.

بخشی از سفرنامۀ «خانۀ یار کجاست؟». کافی، شهرام. ص 11. سال 1373.

 

 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 * ــ البته برخي بهطور حدس و گمان، دلايل امنيتي ذکر ميکردند ولی راهنمای ما ميگفت چون منطقه‌ی دامداری است ومحل عبور گلـّههای شتر، برای جلوگيری از مزاحمت حيوانات و برای ايمنی و حريم جاده، احداث شده است.